دریانیوز// در یک روستای کوچک و زیبا، خانوادهای با هشت فرزند زندگی میکردند. پدر خانواده، مردی به نام احمد، همیشه در فکر خانوادهاش بود، اما نه خانوادهای که خودش ساخته بود، بلکه خانوادهای که از آن آمده بود. او هر روز صبح زود از خواب بیدار میشد و به کار در مزرعه میرفت، اما ذهنش همیشه درگیر مادر، خواهر و برادرانش بود. احمد هیچگاه به همسرش، مریم، و فرزندانش توجهی نمیکرد. مریم، زنی مهربان و فداکار، تمام تلاشش را میکرد تا فرزندانشان را بزرگ کند و به آنها آموزش دهد، اما احمد هیچگاه در این مسیر همراه او نبود.
مادر احمد همیشه از او میخواست که به روستا برگردد و در کنار خانوادهاش زندگی کند. او میگفت: «تو چرا رفتی شهر زندگی میکنی؟ بچههایت باید در همین روستا بزرگ شوند و کارهای ما را انجام دهند.» این حرفها همیشه در گوش احمد زنگ میزد و او را به فکر فرو میبرد. او نمیخواست فرزندانش را از تحصیل و آیندهای بهتر محروم کند، اما فشار خانوادهاش باعث میشد که احساس گناه کند.با گذشت زمان، تنشها در خانواده احمد بیشتر شد. او و مریم به دلیل دخالتهای مادر و خواهر و برادرانش همیشه با هم دعوا داشتند. احمد به جای اینکه به همسرش توجه کند، عصبانیتش را بر سر او خالی میکرد و این موضوع باعث میشد که مریم احساس تنهایی و بیپناهی کند.
بچهها نیز شاهد این دعواها بودند و این وضعیت بر روحیه آنها تأثیر منفی گذاشته بود.سالها گذشت و ناگهان خبر فوت پدر احمد به او رسید. این خبر برای احمد شوک بزرگی بود. او به روستا رفت تا در مراسم تدفین شرکت کند و در کنار مادرش باشد. اما وقتی به روستا رسید، متوجه شد که مادرش انتظار دارد او تمام مسئولیتها را بر عهده بگیرد و به او کمک کند. احمد که حالا به خاطر غم از دست دادن پدرش در وضعیت روحی بدی بود، نتوانست به خواستههای مادرش نه بگوید.مادرش به او گفت: «تو باید اینجا بمانی و به من کمک کنی. بچههایت میتوانند به تنهایی زندگی کنند.» احمد که تحت فشار قرار گرفته بود، تصمیم گرفت به روستا بماند و به مادرش کمک کند. او به تدریج از همسر و فرزندانش فاصله گرفت و تمام وقتش را صرف کار در مزرعه مادرش کرد.
مریم که به شدت از این وضعیت ناراضی بود، احساس میکرد که شوهرش او و بچهها را رها کرده است.با گذشت زمان، مادر احمد اجازه نمیداد که ارث پدری تقسیم شود. او میگفت: «این زمینها متعلق به تو هستند و تو باید بیشتر کار کنی.» احمد که حالا به خاطر فشارهای مادرش و عدم توجه به خانوادهاش در وضعیت بدی بود، هیچ راهی برای جبران نداشت. او نمیتوانست به همسر و فرزندانش کمک کند و این موضوع باعث میشد که همیشه در دلش حرص و جوش داشته باشد.بچهها بزرگ شدند و هر کدام به دنبال زندگی خود رفتند. اما به دلیل عدم توجه پدرشان، آنها نتوانستند در زندگی موفق شوند. ازدواجهای ناموفق و شکستهای پیدرپی آنها را به شدت ناامید کرده بود.
آنها پدرشان را مقصر میدانستند و احساس میکردند که او آنها را تنها گذاشته و هیچ حمایتی از آنها نکرده است.احمد که حالا به یک مرد میانسال تبدیل شده بود، به زندگیاش فکر میکرد. او متوجه شد که تمام این سالها را صرف خانوادهاش نکرده و به جای آن، تمام توجهش را به مادر و خواهر و برادرانش معطوف کرده است. او به یاد میآورد که چگونه مریم همیشه در کنار او بود و چگونه بچههایش به او نیاز داشتند. اما حالا دیگر دیر شده بود و او نمیتوانست گذشته را تغییر دهد.در یک روز بارانی، احمد تصمیم گرفت به خانه برگردد و با مریم و بچههایش صحبت کند. او میخواست از آنها عذرخواهی کند و به آنها بگوید که چقدر برایش مهم هستند. اما وقتی به خانه رسید، متوجه شد که مریم دیگر آن زن مهربان و فداکار نیست. او خسته و ناامید به نظر میرسید و بچهها نیز از او دور شده بودند.
احمد با دلشکستگی به مریم گفت: «متأسفم که به شما توجه نکردم. من باید در کنار شما میبودم و از شما حمایت میکردم.» مریم با چشمانی پر از اشک به او نگاه کرد و گفت: «تو همیشه در فکر خانوادهات بودی، اما من و بچههایم را فراموش کردی. ما به تو نیاز داشتیم، اما تو هیچگاه در کنار ما نبودی.» این کلمات مانند پتکی بر سر احمد فرود آمد. او متوجه شد که چقدر اشتباه کرده است و حالا دیگر نمیتواند گذشته را تغییر دهد. بچهها نیز از او دور شده بودند و او نمیتوانست آنها را به زندگی قبلیشان برگرداند.احمد تصمیم گرفت که هر چه در توان دارد انجام دهد تا به بچههایش کمک کند. او به آنها گفت که میخواهد در کنارشان باشد و از آنها حمایت کند.
اما بچهها به او اعتماد نداشتند و احساس میکردند که پدرشان هیچگاه به آنها توجهی نداشته است. با گذشت زمان، احمد سعی کرد تا با بچههایش ارتباط برقرار کند و به آنها نشان دهد که چقدر برایش مهم هستند. او به آنها گفت که میخواهد در کنارشان باشد و از آنها حمایت کند. اما بچهها هنوز هم به او اعتماد نداشتند و احساس میکردند که او هیچگاه به آنها توجهی نداشته است.احمد به یاد میآورد که چگونه مادرش همیشه او را تحت فشار قرار میداد و چگونه خواهر و برادرانش از او انتظار داشتند که تمام وقتش را صرف آنها کند. او تصمیم گرفت که دیگر تحت تأثیر آنها قرار نگیرد و به خانوادهاش توجه کند. اما این کار آسان نبود و او باید زمان زیادی را صرف میکرد تا به بچههایش نشان دهد که چقدر برایشان مهم است.
در نهایت، احمد متوجه شد که زندگیاش به خاطر عدم توجه به خانوادهاش به خطر افتاده است. او باید تلاش کند تا روابطش را با مریم و بچههایش بهبود بخشد و به آنها نشان دهد که چقدر برایش مهم هستند. او همچنین باید با مادرش و خواهر و برادرانش صحبت کند و به آنها بگوید که دیگر نمیتواند تحت تأثیر آنها قرار بگیرد.احمد در این مسیر با چالشهای زیادی روبرو شد، اما او مصمم بود که تغییر کند و به خانوادهاش توجه کند. او میدانست که این کار زمانبر خواهد بود، اما او آماده بود تا هر کاری که لازم است انجام دهد تا خانوادهاش را دوباره به هم نزدیک کند.
این داستان عبرتآموز نشان میدهد که توجه به خانواده و حمایت از آنها چقدر مهم است. اگرچه احمد در گذشته اشتباهاتی کرده بود، اما او حالا مصمم بود که تغییر کند و به خانوادهاش توجه کند. او میدانست که این کار آسان نیست، اما او آماده بود تا هر کاری که لازم است انجام دهد تا خانوادهاش را دوباره به هم نزدیک کند.
ثبت دیدگاه