دریانیوز// ولادت حضرت علی علیه السلام نزدیک است و هر چند در چهره شهر تفاوت زیادی ایجاد نشده، اما عزیز بودن این روز را می شود از جنب و جوش مردم در بازارها، شلوغی شیرینی فروشی ها و جمع شدن عده ای مقابل دفاتر عقد ازدواج و حضور مردم در فروشگاهها فهمید. بخصوص که میلاد آن امام بزرگوار را روز پدر نامیده اند.
با خواهر و برادرها پولمان را روی هم گذاشتیم و من مامور شدم برای خرید یک هدیه مناسب برای پدرم. برعکس روز مادر، در روز پدر طلافروشی ها چندان شلوغ نیست. معقول هم به نظر می آید. هم طلا گران شده و هم مردها کمتر از طلا استفاده می کنند. به هر حال پول ما چهار خواهر و برادر به ربع سکه هم نمی رسد، بنابراین راهی بازار می شوم ببینم چه انتخاب هایی دارم.
مقابل ویترین یک مغازه فروش لباس مردانه، زن و شوهر میانسالی ایستاده اند .زن آمده برای همسرش هدیه روز مرد بخرد و مرد مدام می گوید منکه پیراهن دارم! حداقل یک چیز دیگر بخریم مثلا ساعت. زن می گوید ساعت گران است و مرد لبخند می زند” خودم بقیه شو میدم ”
زن و شوهر می روند طرف ساعت فروشی . من هنوز تردید دارم بین خرید پیراهن کرم و شلوار قهوه ای یا کفش مشکی. کمی توی بازار می گردم شاید چیز دیگری به ذهنم برسد.
پدر عاشق قهوه است و یک دستگاه قهوه ساز خانگی گزینه خوبی ست.مغازه لوازم خانگی شلوغ است . زنی با وسواس یک لیوان مخصوص دمنوش را نگاه می کند. می گویم حتما برای همسرتان می خرید. شانه هایش را بالا می اندازد” نه ! مگه روز زن چی برای من خرید که الان جبران کنم؟ دوتا شاخه گل …البته دستش خالی بودها آخه تازه خونه خریدیم، ولی دوست داشتم یه چیزی می خرید.”
دلم برایش می سوزد. هم برای زن که هنوز از اینکه کادو نگرفته ناراحت است و هم برای همسرش که احتمالا با خرید خانه کلی رفته اند زیر قرض . خودم را دلداری می دهم که خوبیش این است که خانه دار شده اند.دستگاه قهوه ساز طرز کار پیچیده ای ندارد، ولی بزرگ و جاگیر است و آشپزخانه کوچک. از خیرش می گذرم و برای چندمین بار با خودم می گویم کاش پولش را به پدر می دادیم تا هرچه دوست دارد یا نیاز دارد برای خودش بخرد و یادم می آید همه مخالف نظر من هستند ،چون پدرم هر چه پول به دستش برسد به مناسبت های مختلف یا به خودمان می دهد یا به بچه هایمان. حق با آن هاست. همیشه اولویت پدرم ما بچه ها بودیم و حالا نوه ها!
از جلوی دستفروش رد می شوم . بساطش پر از جوراب های مردانه ست. ناخوداگاه لبخند می زنم. اولین هدیه ای که برای پدرم خریدم جوراب بود. گمانم کلاس پنجم بودم و جوراب را با پول توجیبی هایم از سوپر مارکت سر کوچه مان خریدم. بابا کلی خوشحال شد.خواهرم پیام داده چیزی خریدی؟ نوشتم هنوز نه! نوشت “گوشی هم خوبه، اگه پولمون رسید.” فکر بدی نیست . به پاساژ موبایل فروشی نزدیکم.خیلی شلوغ است و بیشتر جوان.
در اولین مغازه پسر نوجوانی با پدرش گوشی را نگاه می کنند. فروشنده می گوید ” خوب است. مطمئن باشید” مرد می گوید قیمتش بالاست و پسر نوجوان خیلی راحت می گوید” خب چک بده. همه هم کلاسی هام گوشی خوب دارن، من خجالت می کشم گوشی قدیمی رو ببرم” مرد مردد است ولی بالاخره قبول می کند اما معلوم است ناراحت شده احتمالا حساب و کتاب هایش حسابی بهم ریخته . از بی ملاحظگی پسر لجم می گیرد . اما شاید او هم تقصیری نداشته باشد . اقتضای سنش این است یا شاید مشکل از فرهنگ و اقتصاد باشد. هر چه هست ارتباط با این نسل جوان خیلی سخت شده.یادم افتاد دیروز برای اینکه منظور پسرم را متوجه شوم ، یواشکی معنی یکی از کلمه هایی که گفته بود را در اینترنت جستجو کردم! قیمت گوشی ها با پولی که دارم نمی خواند .از پاساژ می آیم بیرون.
باید از کنار مغازه های فروش لباس نوزاد بگذرم تا برسم آن طرف خیابان. جلوی یکی از مغازه ها مرد جوانی همراه همسر باردارش به لباس های نوزادی نگاه می کنند.مرد می گوید” دوست دارم همشو بخرم!” رد می شوم و با خودم می گویم پدر شدن شیرین است .آن طرف خیابان در ایستگاه تاکسی راننده ای می گوید گلشهر ۲ نفر…نگاهش می کنم. هفتاد سالی دارد. سن استراحت و گشت و گذار و سفر، ولی هزینه های زندگی زیاد شده. دوست دارم فکر کنم برای سرگرمی است که راننده تاکسی شده، اما پیرمردی با گاری سبزی های دسته شده رد می شود و دوباره تصورم به هم می ریزد. صدای اذان می آید .خوشبختانه مسجد نزدیک است.
می روم نماز بخوانم و به این فکر می کنم که این روزها پدر بودن خیلی سخت شده است .این را می شود از نگاه پدر و مادرهای میانسالی که برای خرید گوشت و مرغ و میوه دودوتا چهارتا می کنند، فهمید. مساله فقط اقتصاد و کوچک شدن سفره ها و مهمانی ها نیست. سبک زندگی هم عوض شده . ما هم پرمشغله شده ایم و سرعت این تغییرات با خاطرات پدر و مادرهایمان از سالهای کنار فامیل بودن، سفره دار بودن و سفرهای دسته جمعی برابری نمی کند.
نمازم را می خوانم. یک نفر جعبه شکلات را می گیرد جلویم” سوغات مشهد است “. می گویم قبول باشد و یادم می افتد خیلی وقت است پدر به زیارت نرفته. زنگ می زنم به خواهرم و می گویم ” پولمان به خرید بلیط قطار و رزرو یک هتل مناسب برای بابا و مامان می رسد! “
ثبت دیدگاه